خنده بازار!

به یارو می گن اینجا چیکار می کنی؟میگه پس کجا چیکار کنم؟!!!  

و.....ه وه وه وه و.................ه وه وه وه چقققققققققققققققد خندیدم

عاقل باش و پند گیر!

پند اول
بوقلمونی، گاوی بدید و بگفت: در آرزوی پروازم اما چگونه؟ ندانم‎.
گاو پاسخ داد: گر ز تپاله من خوری قدرت بر بالهایت فتد و پرواز کنی‎.
بوقلمون خورد و بر شاخی نشست‎.
تیراندازی ماهر، بوقلمون بر درخت بدید‎.
تیری بر آن نگون بخت بینداخت و هلاکش نمود.

نتیجه اخلاقی: با خوردن هر گندی شاید به بالا رسی، لیک در بالا نمانی‎

پند دوم
گنجشکی از سرمای بسیار قدرت پرواز از کف بداد و در برف افتاد‎.
گاوی گذر همی کرد و تپاله بر وی انداخت‎
گنجشک ز گرمای تپاله جان بگرفت و به آواز مشغول شد‎
گربه ای آواز بشنید، جست و گنجشک بدندان بگرفت و بخورد‎

نتیجه اخلاقی‎:
هر که گندی بر تو انداخت، حتماً دشمن نباشد‎
هر که از گندی بدر آوردت، حتماً دوست نباشد‎
تا درگند دست وپا میزنی، دهان بربند وخاموش باش.


پند سوم
خرگوش از کلاغی بر سر شاخه پرسید‎ که آیا من نیز میتوانم چون تو نشسته ، کار نکنم؟‎
کلاغ پاسخ داد: چرا که نه‎؟
خرگوش بنشست بی حرکت‎
روباهی از ره رسید و خرگوش بخورد‎

نتیجه اخلاقی
لازمت ِ نشستن و کار نکردن، بالا نشستن است‎


پند چهارم
برای تعیین رئیس، اعضاء بدن گرد آمدند
مغز بگفت که مراست این مقام که همه دستورات از من است‎
سلسله اعصاب، شایستگی ریاست از آن خود خواند‎ که منم پیام رسان به شما ، که بی من پیامی نیاید‎.
ریه بانگ بر آورد‎: هوا، که رساند؟ من،... بی هوا دمی نمانید، پس ریاست مراست‎.
و هر عضوی به نحوی مدعی‎.
تا به آخر که سوراخ مقعد دعوی ریاست کرد‎.
اعضاء بنای خنده و تمسخرنهادند و مقعد برفت و شش روز بسته ماند‎.
اختلال در کار اعضاء پدیدار گشت‎.
روز هفتم، زین انسداد جان ها به لب رسید و سوراخ مقعد با اتفاق آراء به ریاست
رسید‎. 

 

نتیجه اخلاقی‎: چون لازمت ریاسَت، علم و تخصص نباشد، هر سوراخ مقعدی ریاست کند.

هوای عالی زندگی عالی!

چهارشنبه عصر راه افتادیم به سمت شمال.خیلی دلم نمی خواست برم تا حدودی توفیق اجباری بود داییم از فرررررنگ برگشته گفتیم یه دور بچرخونیمش.خلاصه اینکه با بی حوصلگی کامل راه افتادم که اصلاْ بی دلیل نبود اما چه بسا گفتن دلایل به دلایل امنیتی صحیح نیست و از شما می خوام که بدون دلیل از اینجانب پذیرا باشید.خلاصه اینکه ۲ ساعتی از مسیر طی شده بود و من همچنان توی صندلی لول می خوردم که به ناگاه حس کردم بااااید از زندگی لذت ببرم و این چنین شد که ما از مسافرت شمالمان بسسسسیار لذت بردیم و پر از انرژی مثبت شدیم.سعی می کردم تا جایی که می تونم از کنار دریا لذت ببرم و بیشتر وقتم رو روی شنهای ساحل بگذرونم چرا که بنده به شدت علاقه مند نگریستن به بیکران دریا می باشم.سرور ازم خواست در حضور دریا براش از خدا یه چیزایی بخوام و من این کارو کردم.یکی از شبا بیشتر از یه ساعت کنار ساحل با سرور صحبت کردم خیلی خوشحال شدم از صحبت کردن باهاش و خیلی ناراحت که نیستش,کل مسافرت من حسرت نبودن این سه تا کله پوک(سرور و نگار و هانا)رو خوردم که اگر بودن چققققدر بیشتر بهم خوش می گذشت و چقدر جای خالیشونو حس کردم.دایی بدجور باورش شده متولد اروپاس!!!!!!!موندم چه جوری حرف زدنش یادش مونده!هر بار که دایی یه تیکه اروپایی می پروند قشنگ جای خالی نگارو حس می کردم که هیچی در اون لحظه جاشو پر نمی کرد

خلاصه جمعه ظهر به سمت تهران راه افتادیم تو جنگل هم دلی از عزا درآوردم ای که بهم خوش گذشت تو جنگل ای که خوش گذشت.اره خودمم می دونم خیلی ندید بدیدم ولی آخه خیلی وقت بود شمال نرفته بودم 

11 شب رسیدم خونه اما دیدن بچه هام کم از ذوق شمال نداشت یعنی در واقع خرذوق شدم. 

حالا ...خاطرات شمال محاله یادم بره          اون همه شور و حال محاله یادم ب....ره 

خداییش خودمونیم دستی دارم تو جواد خونیااااا. 

 

پ.ن.1 :دیشب با بجه ها رفتیم تئاتر "بیا با من بخون" رو دیدیم یعنی هر چقدر از محشریش بگم نمی تونین درک کنین به مدت 5/3 ساعت تمام و بدون وقفه من خندیدم آی خندیدم آی خندیدم جاتون خالی.اجراش تو سینما آزادیه خواستین درک کنین من چی می گم حتماً برین ببینین.  

 

پ.ن.2:یه مدتیه یه ذره سردرگمم هرچیم فکر می کنم به جایی نمی رسم.دوس دارم هر چه سریع تر این وضعیت تموم شه

دوقلوهای همسان شایدم نا همسان!

دیروز صبح کله سحر که داشتم می اومدم سرکار تو خیابون پاتریس از دور دو تا آقا دیدم که خیلی شبیه هم بودن و با هم داشتن از تو یه کوچه می اومدن بیرون.لباساشون یکی بود و هم قد و قواره هم.داشتم به این فکر می کردم که چقد این آدمایی که مث هم لباس می پوشن ضایه س یا لااقل من یکی اصلاً خوشم نمی یاد اونم دوتا مرد گنده که همه چی شون عین همه و تازه باهمم اومدن تو خیابون! 

با همین افکار به اشخاص مذکور داشتیم نزدیک و نزدیک تر می شدیم و من کماکان داشتم حرص چیزی رو می خوردم که به بنده هیچ ارتباطی نداشت,خلاصه اینکه در افکار خود غوطه ور بودم که دیدم آقایون محترم وقتی رسیدن سر خیابون کاملاً از هم جدا شدن بدون اینکه حتی به هم نگاه هم بکنند! 

متعجب از اینکه آخه اینا چرا نه دستی نه خداحافظیی نه یک کلام صحبت با هم دیگه!!!یه ذره که نزدیکتر شدیم دیدم که لباساشون نه تنها شبیه هم نیستند بلکه خیلی هم با هم فرق داره!شلواراشون که دو تا چیز کاملاً متفاوت تا حدی که یکیشون ساده و اون یکی راه راه بود که ساده هه کرم پررنگ بود اون یکی قهوه ای کم رنگ ولی رنگ پیرهناشون یه ذره به خدا فقط یه ذره شبیه هم بود!!!مات و مبهوت از این همه اشتباه دید داشتم بهشون نگاه می کردم که یکیشون سوار تاکسی شد و اون یکی اون ور خیابون منتظر  تاکسی وایستاده بود! 

تاااازه فهمیدم که این دوتا اصلاً با هم نبودن و اتفاقی چند قدمی رو شونه به شونه هم راه رفتن ... 

خلاصه اینکه 

                               عاشقی بد دردیه من هم گرفتارش شدم 

 

پ ن ۱:عنوان پست رو از کامنت سحری کش رفتم.

چه انتظارایی از آدم دارن!

یه چند وقتیه خیلی به آهنگ الکی سیاوش قمیشی علاقه مند شدم و روزی چند بار گوش میدمش.دیروز داشتم با تمام حس و وجودم بهش گوش می دادم و به جملاتش فک می کردم واقعاْ محتوای قشنگی داره خوشم میاد ازش ولی همش داشتم به این فک می کردم که من میتونم همچین توانایی داشته باشم که اینجوری عاشق بشم یعنی می تونم از ته دلم از خدا بخوام اونقدر زنده بمونم تا به جای عشقم بمیرم یا اینکه حس میکنم وجود بی وجودم بودن لازمتره؟طاقت دارم بشنوم که معشوقم از من بیزاره ومن برم پیدام نشه که ببینم دوسم داره یا اینکه به درکی میگم و میرم دنبال زندگیم؟می تونم همچین حسی داشته باشم که وقتی از زمین و زمان کلافه م یه نوازش بتونه برام همه چی باشه؟ (آخه گیس نداره که براش ببافم الهی من قربونش برم)؟یا اینکه طاقت میارم حتی زمان کوتاهی از پشت پنجره به کسی که دوسش دارم نگا کنم بدون اینکه خودش بفهمه یا اینکه حتماْ باید هوار بکشم که خوب توام منو نگاه کن دیگه! 

فک کردن به یه حس نا آشنا سخته ولی دلم می خواد اگر قراره کسی رو دوست داشته باشم این شکلی باشه وگرنه نمی خوام.نه نه  اصلاً اصرار نکنید که راه نداره به هیچ وجه. 

خیلی خوب, می دونم خیلی دلتون می خواد الان براتون می نویسم متن جالبشو   

بفرماااااااییییییییین 

من فقط عاشق اینم حرف قلبتو بدونم
الکی بگم جدا شیم تو بگی که نمیتونم 


من فقط عاشق اینم بگی از همه بیزاری
دو سه روز پیدام نشه تا ببینم چه حالی داری

من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم
اینقدر زنده بمونم تا به جای تو بمیرم.



من فقط عاشق اینم ، روزایی که با تو تنهام
کار و بار زندگیمو بزارم برای فردا

من فقط عاشق اینم وقتی از همه کلافم
بشینم 1 گوشه ی دنج موهای تو رو ببافم

عاشق اون لحظه ام که .... پشت پنجره بشینم ،
حواست به من نباشه دزدکی تو رو  ببینم

من فقط عااشق اینم عمری از خدا بگیرم
اینقدر زنده بمونم تا به جای تو بمیرم

 

پ.ن 1:من همممیشه با شنیدن این آهنگ یاد سرور میفتم چون حس می کنم تنها کسیه که می تونه این شکلی عاشق بشه،خوش به حالش نهههههههههههه؟چرا 

پ ن 2:من همچنان حالم خوبه و تازه فک کنم بهترم داره میشه و جاتون حسابی خالیه. 

حس تازه

یه حس تازه بهم میگه که مدتیه داره بهم خوش می گذره بدون هیچ دلیل خاصی!!!نمی دونم یه چند وقتیه کمتر دلم میگیره, کمتر عصبانی میشم, کمتر دلخور میشم کمتر می زنم تو سر خودم, نمی دونم الان نسبت به آینده خوش بین ترم و از بودن تو حالمم لذت می برم و خلاصه بدیارو کمتر میبینم و خوبیارو بیشتر حس می کنم و اینا واقعاً در حالیه که نمی دونم چرا چون هیچ اتفاق خاصی برام نیافتاده اما انگار بیخود هی منتظر یه خبر خوبم.هر مشکلیم که برام پیش میاد حس می کنم خود به خود حل میشه.شاید اگه بشینم ریشه یابی کنم چند تا دلیل کوچک که با هم جمع شدن و اسباب خوشحالی منو فراهم کردن پیدا کنم اما می دونم که همشون خیلی کوچکتر از اون چیزین که باعث این همه خوشحالی بشن. 

مخلص کلام اینکه ما مدتی است شادیم و این شادی هر لحظه ما را به وجد می آورد و از شما می خواهیم برای این شادی نوپای ما از درگاه بارتعالی طلب استمرار فرمائید چرا که شادی ما به شما یک چیز خوب که ادبا آنرا انرژی مثبت نامیده اند منتقل می کند و اگر نکرد قول می دهیم به در خانه های تک تک شما آمده و جنابعالیان را در شادی خود سهیم داریم و آگر نه که دیگر فاتحه مان خوانده شده است چرا که همه ما و شما آرامش بعد از طوفان را شنیده ایم که بسی خوشایند است و دلپذیر و همانا جمله مذکور وضعیتی است که بنده اکنون در آن به سر میبرم اما هیچکدام از ما طوفان بعد از آرامش را نشنیده ایم که بسی ناخوشایند است و ویرانگر و گویا امیدی به نجات شخص طوفان زده نمی رود. 

پروردگارا به درگاهت دعا می کنم شادیم را افزون کنید و بیش از این مرا چشم به راه آن خبر خوش که در فوق ذکر شده بود نگذارید و نگذارید چشمه امید تازه جوشانمان خشکیده شود. 

یارب در پناه تو...

به حق چیزای نشنیده!!!

کافر اگر عاشق شود بی پرده مومن می شود 

                                                                چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود 

 

 

بعد از ۲۶ سال

امروز برگشتم تهران,اخه رفته بودم شهرستان برا دیدن اهل و عیال گرام و جهت سپری کردن شاید ایامی خوش با دوستان و اقوام که شکرلله بد نبود و بسی خوش گذشت به ما و تا توانستیم صله رحم به جا آوردیم و هر روزمان نوروز بود و نوروزمان پیروز بود و اکنونمان بهتر از دیروز بود و دیروزمان یادی برای امروز و ... 

اینکه می گم اکنونمان بهتر از دیروز چون نیمه دوم بیشتر از نیمه اول بهم خوش گذشت و با یک سیزده بدر بسیااااااااااار زیبا به پایان رسید و با کوله باری از شادی و اندوه به تهران عزیمت کردم,شادی بخاطر اینکه تعطیلات خیلی خوبی داشتم و میشه گفت سالمو خوب شروع کردم وحالا چرا اندوه؟؟؟!!!به خاطر اینکه بعد بیست و شش سال قراره نقل مکان کنیم به یه شهر دیگه,اولا فک می کردم خیالی نیست و خیلی خوشحال بودم البته الانم خوشحالم ولی دیروز که داشتم می اومدم و به اینکه اخرین باره که رسماً از اونجا بر می گردم و مسافرت بعدیم باید برا یه جا دیگه بلیط بگیرم خیلی بدجور حالمو گرفت و تازه فهمیدم که دل کندن از اون محیط با تمام خاطرات خوب و بدش و آدمای خوب و بدش اونقدرام که فک می کردم راحت نیست و تازه خیلیم سخت بود آخه من تو اون خونه به دنیا اومده بودم و تمام زندگی و خاطراتمم همون جا بود. 

نه سخت بود واقعاً. 

امیدوارم بتونم خاطرات خوبم و نگه دارم و همیشه با یادآوریش شاد بشم و خاطرات بدم رو همون جا زیر خاکای باغچه مون دفن کنم.

سال نوی شمام مبارک

نرم نرمک می رسد اینک بهار   خوش به حال روزگار  

 

سال ۸۸م با همه خوبی و بدیاش تموم شد.اصلاْ نمی تونم تصمیم بگیرم خوب بود یا بد چون خییییییییییییییلی اتفاقات تو این سال افتاد,هم برا خودم هم برا همه.برا همین یه جورایی خوشحالم که تموم شد و شاید منتظر خبرای خوب تو سال نو.   

 

به امید سال نو و همه چیز نو...

 

دوستای خوب...

با بچه های کلاس کامپیوترمون بد جور مچ شدیم یه ذره م اون ورتر مچ!سه شنبه قبل قرار گذاشتیم پنج شنبه به جای اینکه بیایم سر کلاس بریم بیرون استادمون مدعوت کردیم که با آغوش بااااااااااااااااز پذیرا شد اما گفت آموزشگاه بویی از جریان نبره ما نیز به مثال بچه های خوب بله چشمی گفتیم و برنامه مونو ست کردیم و تا پنج شنبه. 

پنج شنبه من وهانا زنگ زدیم موسسه که بگیم ما نمی تونیم بیایم سامانتام (همون کیاناس که محمد معتقد سامانتا بیشتر بهش میاد)نمیاد و اینکه اگر ممکنه کلاس تشکیل نشه, موسسه هم که بسیار وجدان کاری قویی دارن!!!!!!! و کلاسا یک در میان تشکیل نمی شن با روی باز قبول کرد اما در واقع نمی دونستن که چه شکری خوردن! 

ما زودتر رسیدیم و بچه هام ده مین یا شاید بیشتر بعد ما اومدن, یه آدم جدیدم باهاشون بود که خسرو معرفیش کردن که من بعدنا فهمیدم عسل خیلی بیشتر بهش میاد خلاصه همه چشم به راه ورک(استادمون) به دوردستها می نگریستیم اما خبری از ورک نبود که نبود.بعد ده مین بچه ها (میگم بچه ها به خاطر اینکه خداییش من تو تصمیمشون نظری ندادم)با عقل ناقصشون گفتن حالا که موسسه دیانارو نمیشناسه اون بره و ورکو بیاره.دیانا رفته بودو بعد از سوالو جوابای مکرر شیخی که یک خانم کاملاً فضوله تونسته بود ورک رو ببینه و بگه که بچه ها منتظر شمان،ورک گفته بود که بازرس اومده! واوضاع خوب نیست شما برین من نمیام وبعدنا فهمیدیم که ظاهراً اوضاع قمر در عقرب بوده و قرار پوستی از ماها کنده بشه به خاطر اینکه کل جریان لو رفته!!! 

خلاصه اون شبو رفتیم فرحزاد یکی دو ساعتی موندیمو بعد رفتیم خونه بچه ها که وااااااااقعاً بهمون خوش گذشت ،دست گلشون درد نکنه خیلی بچه های خواستنیین. 

دیروزم با هم رفتیم فیلم حلقه های ازدواجو دیدیم ولی واقعاً فیلم چرتی بود اگه یادتون باشه چند روز پیش تو یکی از پستام نوشتم که خیلی دوست دارم برم این فیلمو ببینم،حالا بابت اون پستم ازتون معذرت می خوام.ولی کلاً خییییییییییییییییلی بهمون خوش گذشت.وااااااااااااای خدا یکی از یکی بامزه تر انگار گلچین شدن، دوسشون دارم. 

خسرو سی ثانیه یه بار می گفت:یه ضرب المثل قدیمی میگه که دوستای خوب مثه ستاره ها می مونن که حتی اگه آسمونم ابری باشه تو مطمئنی که اونا سر جاشونن.دلقک  

الان خوشحالم از بودن این دوستای خوب و خدارو به خاطر همه آدمای خوبی که دورو برمن شکر می کنم.امیدوارم بتونم دوست خوب، خواهر خوب، دختر خوب و آدم خوبی برا همه دوره برییای گلم باشم.همه شماهایی که اینقد خوبین رو دوستون دارم خیلی زیاد. 

شیرین ترین شادباش ها پیشکش یک لحظه پاکیت!

بودن تویعنی بودن تمام خوبی ها,پاکی ها, زیبایی ها 

بودن تو یعنی بودن امنیت, اعتماد, اطمینان 

بودن تو یعنی بودن صفا, صمیمیت, خوش بودن 

با تو فهمیدم همه چیز را آنطور که باید, و درک کردم همه چیز را بیشتر از آنچه که باید و حس کردم تمام اندوه ها را کمتر از آنچه که باید و رسیدم به هر آنچه که می باید .  

زیباترین تبریک ها را با تمام وجود تقدیم تمام خوبیهایت می کنم و با تمام توانم در پی آنم که بتوانم عشقم را نثارت کنم چرا که وجود ناچیز من یارای جبران حتی ذره ای از محبتهای تو  نمی تواند باشد از خدا برایت طلب بهترین ها را دارم و با تمام وجود می گویم دوستت دارم و روزت مبارک.  

             ما دو تا برادر   همراه دو خواهر   هی دورش می گردیم   به دور گل مادر!!!

 

 

                       8 مارس بر تمام زنان رنجکشیده ی تاریخ فرخنده باد.

برای تو که برایم بهترینی

دیدین چه جوری بی اعتماد شدیم؟آره دیگه اعتمادی نداریم و باید تو ایران بی اعتماد زندگی کنیم چاره ایم نیست غیر از تحمل!چند روز پیش روزنامه اعتمادم ... 

غم از دست دادن اعتماد که هر روز از طریق سایتش با دنیا در ارتباط بودم از یه طرف و غصه سلیمان (داداشم)که بی اعتماد شد و به قول خودش خونه امیدش رو از دست داد از طرف دیگه بد جور داره بهم فشار میاره.خیلی بهش دلخوش بودم چون بودن اعتماد بودن خیلی چیزا بود ونبودنش نبودن همون چیزا.امروز مطلب سلیمان رو خوندم خیلی تلخ نوشته بود,دلم خیلی بد جور گرفت,گلوم پر بغض شد بیشتر برای سلیمان که میدونم از بی اعتمادی چی می کشه خدایا اعتمادشونو بهشون برگردون... 

تف به روی همه کسایی که این روزا همه چیزمون رومی گیرن و باعث می شن همه همیشه زیر لب زمزمه کنن که      

                                  همه چی آرومه         من چقد خوشبختم

بالاخره آره یا نه؟

صد روزه مارو علاف خودشون کردن که می ریم نمی ریم می ریم نمی ریم آخرم من نفهمیدم که می ریم یا نه؟!!! 

قرار بود ما خیر سرمون تو عید بریم کردستان عراق هر چیم قرارو مقدمات که از دستمون برمی اومد من ست کردم فقط مونده بود برا کنسرت بلیط بگیرم (ابی و لیلا تو عید اونجا کنسرت دارن)چمدونامم بستم کفشامم پوشیدم  جلو در منتظر بقیه بودم که آخر سر دیدم نه بابا از این خبرا نیست اینا همش در حد حرف بوده و خیلی نمیشه روشون حساب کرد!تازه هر روزم یه سوال جدید براشون پیش میاد که بنده مسئول پرسیدنش هستم و انتظار تا سوال بعدی...  

دیروز به داداشم اعتراض کردم که چرا اینجوریه و هی بهم می خوره؟کلی بهم خندید که من چه خنگیم رو یه حرف اینقد حساب کردم!!!گفت بروبابا منم اولاش مثل تو بودم و کفشامم می پوشیدم دم در منتظر بودم بقیه بیان اما یهو یه ندا می اومد که چرا اونجایی؟و پس از ذکر دلیل دوباره ندا می آمد که بروووووو باااباااااا نکنه اون یه حرف الکیو جدی گرفتی؟؟؟!!!اون فقط یک مزاح بود تو خیییییییلی جدی گرفتی!!!!!!!!!! 

و این چنین شد که ما آب دیده شدیم و برای مراحل آتی زندگی در فکر همسفری دیگر...

خبر خبر خبر

یه خبر داغ دارم یه خبر داغ دارم عاشقت شدم من خیلی زیاد... 

وای نه خبرم این نبود آها خبرم. 

دیروز به اصصصصصصصصصرار یکی از بچه ها وبا وجودی که از صبح صد بار گفتم نمیام سینما و باز مطرح شد آخر سر به لطف کنسلی کلاسم رفتم واممممممما فیلمه ... 

من این روزا یه خورده زده به سرم و همه ش دلم فیلم کمدی می خواد البته قبلنام دلقک بودم ولی اینجوری دلم هوای فیلم کمدی نمی کرد شاید این روزا غصه دارترم آخه  آدمه دیگه بعضی وقتا چرت و پرتم میگه!خلاصه با وجود اصرار من مبنی بر دیدن فیلم حلقه های ازدواج رضا که فک کنم راجب فیلمه یه چیزایی شنیده بود گفت که نه امروز بریم به رنگ ارغوان رو ببینیم اون بمونه برا یه روز دیگه.خلاصه اینکه فیلم  با تعداد کثیری بیننده یه شروع آنچنان جذابی داشت که قشنگ گرفت منو و سمت راست وجودیم چشم شد و سمت چپ وجودیم گوش اما دیدم نههههههههه لحظه به لحظه داره جالب تر و جذاب تر میشه و هی بیشتر و بیشتر بنده رو می گرفت تا حدی که خیلی وحشتناک تر از جو داشت عمل می کرد واین چنین شد که من عاشق فیلم به رنگ ارغوان شدم . 

مثل همیشه یکی از واقعیتای دورو برمون بود که همه می دونستیمش  اما هنر حاتمی کیا این بود که خیلی واضح و زیبا و کامل جریان رو منتقل کرده بود برا همینم چهار سال تو صف اکران بود (آخه می دونین دیگه این روزا داریم با بالیوود کمیتی و کیفیتی رقابت می کنیم برا همین دیر نوبت می رسه). 

گفتن که وزیر اطلاعات خواهش کرده (به حق چیزای نشنیده!) که اکران نشه اما نظر من دقیقاً بر عکس بود و اگر کارگردانش آقای حاتمی کیا نبود به شدت احساس می شد که پیشنهاد خود وزارت اطلاعات بوده برای نشان دادن قدرت ...شون!!! 

 و در پایان فیلم با یک کف مرتب بیننده ها تموم شد و منو تو کف شاهکار حاتمی کیا باقی گذاشت.بهتون توصیه می کنم در اولین فرصت برین ببینینش پشیمون نمی شین واگرم مثل من تو کف حلقه های ازدواج بودین سعی کنین با رضا برین سینما که حتماً منصرفتون کنه 

درد

از در د سخن گفتن و از درد شنیدن...  

 

...با مردم بی درد ندانی که چه دردی است

دل خوش سیری چند؟!!!

دیروز که داشتم می اومدم شرکت سوار یه تاکسی شدم که بیشتر شبیه سرزمین عجایب بود تا تاکسی!یک پسر جوان خوش تیپ با موهای ۳۰ سانتیمتری و ریش ۲۰ سانتیمتری، جمله زیبای "سلطان غم مادر" حک شده روی دست، یه تی شرت با عکس داریوشم تنش بود، زیر پای من که جلو نشسته بودم یه قناری با آب و دونش تو یه قفس بود که صدای به به و چه چه ش تا هفت ماشین اون ورتر می رفت!پنج تا عروسک کوالای هم شکل و هم سایز سمت چپ شیشه جلوی ماشین چسپونده بود،یه عکس سه نفره تیپ فردینی تویه قاب بود که هر سه تاشون با تمام وجود به مسافرا لبخند می زدن (خودش و دو تا دیگه احتمالاً از دوستاش) یه عکسم از خودش عاری از هر گونه پشم و پیله چسپونده بود بالای قابه!عکس چند تا بازیگر هندیم زده بود به در ماشین، یه عکس کوچولوی فردین رو آینه خودنمایی می کرد و... 

و اما جالب تر از همه اینا آهنگ زیبای "من یه پرنده م آرزو دارم..."گوش نوازی می کرد. 

خواستم بگم قربون صفاتون دل خوش سیری چند؟؟!!!

بر من چه می گذرد؟

نمیدانم بر من چه می گذرد فقط میدانم من همانی نیستم که بودم و دوست داشتم باشم.من همان دختر جوان ... نیستم که رویای کودکی دخترکی سرزنده و شاداب بود که همه چیز را زندگی میدید و زندگی را همه چیز!من همان دختر شاداب و سرزنده ای نیستم که دخترک بازیگوش و سرخوش فارغ از هر غمی در ذهن کوچک خود ترسیم می کرد و با رویای رسیدن به این آرزو روزها را سپری می کرد!من همان تندیسی هستم که دخترک پر شر و شور  و پویا,نا آشنا با واژه های خستگی وناامیدی در ذهن کوچکش با او صحبتها می کرد و برای آینده اش نقشه می کشید؟؟!نه من آن دختر,  آن رویا , آن تندیس ذهن دخترک نیستم خنده های من همان قهقهه هایی نیست که همیشه و همیشه از ته دل بود و با هر قهقهه دردی به فراموشی سپرده می شد و حس شیرینی زندگی را با تمام وجود لمس میکردم ,گریه های من دیگر بهانه های کودکانه ای نیستند که با یک عروسک نه چندان زیبا یا یک شلوار خانگی چند صد تومانی فراموش شوند بلکه ضجه هایی هستند که فقط زمانیکه خسته و مانده ازهمه چیزو همه کس به دنبال مرهمی هستم به دادم می رسند و مانند ابر بهار یا شاید ابر پاییز, سرد و بی حس صورتم را خیس می کنند و شاید هیچ چیز نمی تواند این بهانه را فرونشاند.اینها همه حس های نا آشنا یا شاید آشناتر از هر چیز هستند که همراه همیشگی زندگیم هستند تا هر لحظه یادم باشد که من همان نیستم.من خوشم و می خندم اما من آن نیستم...

دوشنبه

 خدایا شکرت ...  

امروز دوشنبه س...

تا دوشنبه

دیشب با مامانم صحبت کردم نمی دونم چرا احساس کردم می خواد یه چیزیو ازم قایم کنه آخر سر به خاطر اصرارای خیلی زیاد من گفت دکتر رفته و دکتر براش آزمایش نوشته یه چرت و پرتاییم از زبون دکتر گفت ولی آخر سر گفت که چیز خاصی نیست قراره دوشنبه جواب آزمایشامو بدن,ولی نمی دونم چرا هر بار که بهش فکر می کنم حس خیلی بدی دارم شاید به خاطر اینه که مامان خیلی بد بهم گفت جریانو ولی خدا کنه چیز خاصی نباشه,وای خدا کنه هر چه سریع تر دوشنبه بشه.

کاش خودم بودم

همیشه بزرگترین آرزوم این بوده که خودم باشم و مجبور نباشم همیشه و برای همه چی خودم رو سانسور کنم اما حیف که تا اینجام نمیشه منم که جایی نمی خوام برم!

شینم ده وی

دایه گیان 

دایه  گیان  بگری  له سه ر  خاکم  که وا  شینم  ده وی

زور  بگریه  دایه  گیان  فرمیسکی  خوینینم  ده وی

من  گولی سه د  ئارزووی  ژینم  له خاکا خه و تووه

خاکی مه یدانی خه بات  ره نگینی  خوینی من بووه

دامه نیشه  دایه  گیان  بو  هاتنی  من  چاوه ری

دلنیا به ‌‌‌ِ به سیه تی ِ بو  دنگی  درگا  مه گره  گوی

دایه گیان سویندم به فرمیسکی  گه ش و  ئیشی  دلت

دایه گیان سویندم  به  جه و رو  مه ینه تی  بی حاسلت

من ده میکه جه رگی سوتاندووم  هه ناسه ی  سه ردی  گه ل

دلپری کردووم خه می  ده سکورتی  و  ره نگ  زردی  گه ل

من کوری  کوردم  شه هیدی  ریی  خه باتم  دایه  گیان

کوتری  خوینین  په ری  باخی  ولاتم  دایه  گیان

هه ر  وه کوو  بیگانه یی  دلپر  له  ناکامی  و  گری

له م  هه موو  ده سته  نه بوو  ده ستی ِ که  بی و  ده ستم  گری

من  له شاری خوم  غه ریب  و  بو  هه موو  بیگانه  خوم

کوتری  کوژراوی  ریگای  لانه  خوم  ِ بی لانه  خوم

دایه  گیان  بگری  له سه ر  خاکم  که وا  شینم  ده وی

زور  بگریه  دایه  گیان  فرمیسکی  خوینینم  ده وی

دایه  گیان  ئه و  کیژه  وا  ئه تویس  به  بووکی  تو  ببیت

خوت  بده  پیشانی  جاری  با  به  بووکی  تو  ببیت

تا کوو  بتبینی  که  ره شپوشی  له  سه ر  تا  پاته وه

به لکوو  بروا  دلنیا  بی و   من  له بیره و  باته وه

دایه  گیان  بگری  له سه ر  خاکم  که وا  شینم  ده وی

 زور  بگری  دایه  گیان  فرمیسکی  خوینینم  ده وی  

 

 

نمی دونم ناخواسته این شعر رو به چند تا مادر تقدیم کردم...

                                                      

شاید من بد هستم!

هر روز صبح خبر! 

خبر خبر خبر,همیشه منتظریم بشنویم اون چیزایی رو که دلمون نمی خواد اما باز منتظریم و محکومیم به شنیدن,و با وجودی که هر بار هر کدوم از این خبرا تنمونو می لزونه اما باز منتظریم چون می دونیم که راه درویی نیست و ما محکومیم به شنیدن! 

شایدم البته من بدم که فک می کنم همه خبرا بدن؟!چون هنوز کسی از گرسنگی نمرده و اگرم مرده من هنوز بی خبرم!و من هنوز زنده م  پس چرا قر می زنم و می گم گرونیه؟؟؟تازه  هنوز که هیچکدوم از دورو بریای  من اخراج نشدن و خونواده ای به خاطر گرسنگی از هم نپاشیده ! پس چرا فک می کنم فرت و فرت کارگر و کارمند در حال اخراج شدنن؟! یا شاید من این روزا یه ذره خیلی خوابم! 

هنوز کسی تو خیابون به من حمله ور نشده که بگه "خانم روسری تو درست کن" بقیه هم به من چه!پس چرا فک می کنم اوضاع نا امنه!!نمی دونم ... 

و درسته که جلوی  چشمام تو خیابون تیراندازی شده و شاید خیلیا جلوی چشام پرپر شدن شاید وطنم الان فلسطینی دیگر است ولی هنوز کسی به من تیراندازی نکرده و من سنگ و چماقی به سمت کسی پرت نکردم که فک کنم اینجا...!پس شاید من بد فکر می کنم! 

شاید من فکر می کنم که ادما حق دارن زندگی کنن و اعدام حق آدما نیست!شاید آزادی و آزاد زیستن ماورای نیاز انسانیه ومن پر ادعام! 

اما نه شاید من بچه خوب و حرف گوش کنیم که بله چشم گفتنم زیاده!شاید شاید! 

امروز صبح یکی از بچه ها گفت حکم اعدام 9 نفر تائید شده,خدایا خودت کمک کن.

خانم ها و آقایان

اینارو تو گوشیه یکی شنیدم که به نظرم جالب اومد ببینم نظر شما در جایگاه یه خانم یا یه آقا چیه. 

آقایان اساساْ یه احتیاجات خود توجه دارن خانم ها به احساسات خود! 

 

آقاان اساساْ در مقوله تقلب مهارت دارن خانم ها در مقوله تقلید! 

 

آقایان اساساْ در جوانی خودخواه در پیری مهربان می شوند ولی خانم ها در جوانی مهربان در پیری  خودخواه  می شوند!  

   

آقایان با مسائل مالی به صورت داینامیک و جاری برخورد می کنند ودوست دارن پول رو بندازن به جریان اما خانم ها به صورت ایستا و راکد با مسائل مالی برخورد می کنند!  

 

آقایون در زمان عاشق شدن انرژی شون ۹/۱ درصد افزایش می یابد, سرحال و قبراق می شوند اما خانم ها در زمان عاشق شدن افت تمرکز و انرژی می گیرند و انرژی شون به 33% می رسد. 

...  

 

و جالب این بود که در مورد بنده صد در صد برعکس یا اشتباه بود حالا در مورد شما نمی دونم؟!!!البته این که من در جوونی مهربونم صدق می کرد ولی به محض اینکه یه ذره سنم بره بالا باز اینم برعکس می شه

خدا

.... 

و خدایی که در این نزدیکی است 

لای این شب بوها 

پای آن کاج بلند 

.... 

 

 خدا جون میشه یه کم بیای نزدیکتر؟!آخه فک کنم من یه ذره از این نزدیکیا دورم کاج و شب بوییم دورو برم نمی بینم!تو یه ذره بیا جلوتر ببینمت!

اشتباه

اشتباه کردم؟!!! 

نمی دونم فقط می دونم حس خوبی ندارم. خدایا به امید تو

شاید بشه...

وای خدا کنه که بشه... 

اگه نشه چی؟ 

شاید بشه! 

تو میگی می شه؟

یه روز عالی!

دیروزخیلی روز خوبی بود, انقد خوب که الانم خوشحالم.ناهار رفتم بالا گلمر گفت داداشت داره میاد, اولین خبر خوب!نشستیم با هم ناهار خوردیم و خیلی بهم حال داد.  

بعد از ظهر رفتم یه سر پیش ندا,  بیشتر از اون چیزی که فک می کردم آروم شدم آخه ندا عالی صحبت می کنه و خیلی خوب بلده آدمو آروم کنه.با ندا که خداحافظی کردم  حس خیلی خوبی داشتم, یه آرامش که مدتها بود دنبالش بودم. 

می خواستم برم خونه که فهمیدم سامان و نگار میدون ولی عصرن,به اونا ملحق شدم و داشتیم قدم زنان تو بلوار کشاورز پیشروی می کردیم که نگار گفت کافه بر و بکس داش سلیمان اینجاست!خب این دیگه عالی می شد .خیلیا اتفاقی مسیرشون افتاده تو اون کافه ولی من عمراً اتفاقی اونجارو پیداش نمی کردم!خلاصه رفتیم تو مجتمع و با تردید تا انتهاش رفتیم که یهو یه کافه هویدا شد,تو کافه از پشت سر سلیمانو دیدم,با وجودی که سامان و نگار گفتن اشتباه کردم ولی رفتم تو و دیدم خودشه,داداش نطلبیده واقعاً مراد بود و خیلی از مرادم اون ورتر!قهوه تلخی که از دست سلیمان خوردم شیرین ترین نوشیدنی دیروزم بود! تازه واقعاً کافه قشنگی بود شمام وقت کردین برین ببینین,کافه پراگ  تو بلوار کشاورز. 

خلاصه هیچی رفتیم خونه و گوشیمو روشن کردم اس ام اسه سرورو دیدم که می خواست باهام صحبت کنه,وااااااااااااای دیگه عالیه,به سرور زنگ زدم کلی خوش و بش و حال و احوال و هر هر و کر کر و از این صحبتا!وای خدا چقد دلم برا سرور تنگ شده کاش می شد سرور همیشه باشهآخه سرور یعنی خنده شادی و خوش بودن... 

خلاصه اینکه خیلی روز خوبی داشتم و واقعاً با روحیه خوبی خوابیدم. 

امروزم که الحمدالله روزم خوب شروع شد... 

می خواهم انسان باشم!

خسته شدم از بس جنس دوم باشم، تحت نظر باشم، زیر ذره بین باشم، بازخواست بشم،

برا همه چی جواب پس بدم،برا لباس پوشیدنم، آرایش کردنم، بیرون رفتنم، کجا رفتنم، کی رفتنم، کی اومدنم،چرا رفتنم، با کی رفتنم، صحبت کردنم، خندیدنم، گریه  کردنم و هر کوفتی نشون بده من یه آدمم! 

آخه میدونین من یه زنم و نباید یه لباسی بپوشم که تنگ باشه، کوتاه باشه، رنگ رنگی باشه نکنه خدای نکرده تو مملکت اسلامیمون یکی از آقایون مسلمون و چشم پاک ناخواسته چشمش بیفته به من و گوش شیطون کر بهم نظر کنه! 

نباید آرایش کنم چون احتمالآچشام وحشی بشه یا لبام تحریک امیز بشه یا گونه هام برجسته بشه و دل یکیو ببرم! 

باید مشخص کنم کجا می رم چون من یه زنم و میدونین دیگه هرجایی نمی تونم برم دیگه آخه بعضی اماکن کاملاً مردونه س و من باید سعی کنم یه مجلس زنونه جایگزین پیدا کنم و برم.بعضی جاها ظرفیت می خواد از کجا معلوم من داشته باشم و گند نزنم!!! 

  

وای مواظب باشم جایی که می رم سربسته نباشه  مخصوصاً اگه خدای نکرده با یه نامحرم باشم البته شاید ما فقط بشینیم و صحبت کنیم ولی بقیه که اینو نمی دونن و شاید راجبمون بد فک کنن دیگه! انظار عمومی مهمتر ازاصل جریانه،اینو همیشه یادت باشه.

صبح زود اصلاً وقت مناسبی برا بیرون رفتن نیست آخه نیست یه زنم خطر خیلی در کمینمه برادرای حکومتیم که همه مسئول و غیرتی،شب دیر وقتم که هیچی دیگه واویلاس! 

خیلی باید مواظب باشم با کی می رم بیرون،به هر حال مملکت اسلامی دوست و همکلاسی و آشنا و همکار و از این جور مسائل براش هضم شدنی نیست،خب حقم داره اینهمه دختر تو جامعه س چه معنی داره من با یه پسر دوست یا همکار باشم؟ 

می گه آخه طرف خواستگارمه می خوایم همدیگرو بشناسیم!نه دیگه نشد شما نامحرمین و نظرتون حرامه!راس میگن دیگه برو صیغه کن که خیال همه راحت شه دیگه،یک عمل کاملاً منطقی و انسانی و اخلاقی و اسلامی! 

مواظب باش وقتی بیرونی حالا با هر کسی،فک نکن چون با بابات بیرونی هر طور که میخوای میتونی برخورد کنی،نه عزیزم ببین تو یک زنی و صدای خندیدنت یا خدای نکرده گریه کردنتو نامحرم نباید بشنوه آخه میدونی دیگه حرامه!  

 نری یه جایی حقتو طلب کنی و مثلاْ فک کنی داره بهت ظلم میشه!همینه که هست آگه بابات چیزی براتون جا میذاره شکمتو صابون نمالی ها نصف داداشت حق توئه،خب آخه تو میبریش تو خونه پسر مردم اما داداشت از نسل باباته! 

اگه احتمالاً دیدی جلو چشت یکی رو کشتن سعی کن تا قاتل کارش تموم نشده فوراً یه مرد پیدا کنی بیاد اون چیزی که تو داری می بینیو ببینه آخه میدونی دیگه، تو دادگاه تو نصف آدمی  پس شهادتت قبول نیست بیخود دیدی می خواستی نبینی . 

سعی کن هیچ وقت زیر ماشین نری یا کسی نکشتت آخه چیزی به بازمونده هات نمی رسه، سعی کن داداشتو بفرستی که به همتون پول خوبی برسه!  

ای بابا خیلی غلطاس که من نمیتونم بکنم و دلم میخواد اخه من یه زنم.ولش کن بابا من باز رفتم تو تخیلات بی خیال. 

اما یادت باشه اگه خواستی اینارو بخونی سعی کن  آروم بخونی کسی نشنوه ها چون صدات دربیاد محکومی به طرفداری از کمپین یک میلیون امضا و اینم فاجعه س. 

بشین و زندگیت بکن این چرندیات چیه سر هم کردیو وقت همه رم گرفتی!

یادت همیشه با منه

دو سال پیش تو این روزای سرد زمستون,یه شب وقتی که شاد وسرخوش,فارغ ازهر غم و غصه ای در حال استراحت بعد از درس خوندن بودیم و صدای قهقهه هامون گوش فلک رو کر میکرد و داشتیم  با گرمای دلامون تو فضای خواستنی  اتاقمون از سرمای بیرون لذت می بردیم ساعت 12 شب  یه خبر فاجعه بار  کل زندگی منو به هم ریخت و تبدیل شد به بدترین حادثه زندگی من! 

هم اتاقیم تصادف کرد و ما رو با همه خاطرات قشنگش تنها گذاشت. 

منو به هم ریخت,داغونم کرد,آرامشمو گرفت و کابوس شب و روزم شد.وای خدا چه فاجعه ای. 

آیا از این بدترم ممکنه؟؟شکرت خدا جون شکرت که سنورو آفریدی که من به حقانیت وجودت ایمان بیارم... 

سنور نازم 

هنوز رفتنتو باور نکردم و هیچ وقت نمی خوام باور کنم.با وجودی که فقط چند ماه با من بودی فهمیدم که بودن تو یعنی بودن تمام خوبی ها,پاکی ها,مهربونی ها و همه چیزای خوب دنیا. 

تو یه فرشته بودی به خدا تو یه آدم عادی نبودی,آخه مگه  یه آدم چقد میتونه خوب باشه؟ 

می خوام بگم فرشته ای که همیشه حس کنم کنارمی و بودنت بهم حس زندگی بده. 

دیر فهمیدمت سنور خیلی دیر! 

کاش اون وقتا می دونستم خدا چه لطفی در حق من کرده اما... 

حالا  من موندم و حسرت یه بار فقط و فقط یه بار دیدن دوباره تو حتی اگه تو خوابم باشه... 

فقط به امید دیدن دوباره تو دنیای پس از مرگ رو میخوام باور کنم چون تنها جایی که میتونم ببینمت شاید اون جا باشه! 

 

شیرین ترین و تلخترین خاطره زندگیم همیشه به یادتم. 

 

یادتو از من نگیر و اگر تونستی هرزگاهی به خوابم بیا. 

                                    

                               با تمام وجود می طلبمت

زمستان!

خیلی وقته زمستون رسیده اما هیچیش به زمستونا نرفته ,یه هوای گرم بدرد نخور بدون حتی یه دونه برف! واقعاً غم انگیزه آدم کل سال رو به امید اومدن زمستون باشه بعد اینجوری بخوره تو ذوقش و به امید دیدن یه دونه برف چشاش به اسمون خشک بشه! 

دیروز یه ذره برف اومد انقد ذوق کردم که می خواستم از پنجره بپرم بیرون اما نپریدم چون جرات نداشتم. 

بابا یکی بره یه نمازی بخونه بلکه یه برفی بیاد وای آخه اینم شد زمستوووووووووووووون

ئه گه ر ئه م جاره بیمه وه...

پیم خوش بوو ئیوه ش بزانن که ئه من ئاشقی ئه و هونراوه م ...

 

ئه گه ر ئه م جاره بیمه وه  

به یانیان وه ک به رخوله ییکی ساوا 

له ناو قه رسیلی پاراوه 

تل ده خوم و گیاییکی تفت تیر تیر ده جوم  

تا کفت دهبم 

پیو و به له کم له شه ونمی سارد هه لده سوم 

                                             

                                           ئه گه ر ئه م جاره بیمه وه  

 

ئه گه ر ئه م جاره بیمه وه  

وه ک په له  هه وریکی نه وی 

به سه ر کیلگه سه وزه کانا ده خولیمه وه 

وه ک شه نگه بی  

به سه ر چه م و زناره کانی کنارا شور ئه بمه وه

                                           

                                             ئه گه ر ئه م جاره بیمه وه 

... 

ئه گه ر ئه م جاره بیمه وه 

ناهیلم لاوان گول بچنن بو گولدانی مردووی سه ر میز 

فیریان ده که م که چوومه ژوان له به روکی کچانی ده ن 

پیش ئه وه ی بیانگرنه ئامیز 

                                     

                                           ئه گه ر ئه م جاره بیمه وه 

ئه گه ر ئه م جاره بیمه وه 

له گوی مه مکی هه ر کانیک  

قوومه ئاویک ده خومه وه  

گشتیان ده که م به دایکی خوم 

له هه ر ئه شکه وتیکا شه وی 

سهر وه گاشه به ردی ده که م  

گشتیان ده که م به لانکی خوم 

                                 

                                       ئه گه ر ئه م جاره بیمه وه 

                                 ئاخ ئه گه ر ئه م جاره بیمه وه... 

واژه ها بار حقوقی دارند!!!

 
 
 دیگر تنها کفش‌هایم مرا به این خاک پیوند نمی‌دهد
 
  نباید فراموش کنم؛ در این دیار واژه‌ها گاهی به سرعت برق و باد به زبان آوردن‌شان «جرم» می‌شود و گناهی نابخشودنی. لغزش قلم بر سفیدی کاغذ می‌تواند موجب «تشویش اذهان» شود و تعقیب به دنبال داشته باشد و به زبان آوردن اندیشه و افکار می‌تواند «تبلیغ» به حساب آید.

    همدردی می‌تواند «تبانی» باشد و اعتراض موجب «براندازی» شود. کلمات بار حقوقی دارند پس باید مواظب بود.

    نباید فراموش کنم که به چشمانم بیاموزم که هر چه را می‌بیند باور نکند، زبان همه چیز را بازگو نکند، آنچه هر شب می‌شنوم فریاد نیست، موج نیست، طوفان نیست، صدای خس و خاشاک است! که خواب از چشم شهر ربوده.

   نباید فراموش کنم که در شهر خبری از خط فقر و اعتراض و گرانی و بیکاری و بیداد و گرسنگی و نابرابری و ظلم و جور و دروغ و بی اخلاقی نیست. اینها واژه‌های دشمنان است.

   اما این روزها زیر پوست این شهر خبرهایی است که به شاعر واژه، به کارگردان سوژه، به نویسنده قلم، به پیر جسارت، به جوان امید و به ناامید حرکت می‌بخشد، این روزها گویا قلب جهان در این شهر می‌تپد، گویا گرینویچ دنیا تهران شده، تا مردم این شهر نخوابند خبری از خواب نیست و تا بیدار نشوند نیم کره ما رنگ روز به خود نمی‌بیند.

   این روزها نیازی نیست برای سرودن یک شعر دور دنیا راه بیفتی تا ببینی کجا قلبت به درد می‌آید یا کجا تراوش قلم به فریادت می‌رسد، برای گرفتن یک عکس دیگر نیازی به سرک کشیدن به فلان نقطه بحران زده دنیا نیست، برای خواندن یک آواز یا ساختن یک آهنگ نیاز به لمس درد و رنج مردم فلسطین و عراق و افغانستان نیست، نت و ضرب آهنگت را می‌توانی با ضربان قلب مادران نگران این شهر هماهنگ کنی، صدای سنج و طبل آن را همراه با فرود آمدن «چوب الف» بر سر و گرده این مردم هم وزن کنی.

    این روزها هوای تموز ناجوانمرده خزانی شده، حکایت بیابان کردن جنگل است، می‌توان همه چیز را دید حتا اگر «تلویزیون کور باشد»، می‌توان همه چیز را شنید حتا اگر «رادیو هم کر باشد»، می‌توان ناخوانده‌ها و نانوشته‌ها را از لای سطور سیاه روزنامه فهمید حتا اگر «روزنامه هم لال شده باشد»، می‌توان همه چیز را لمس و درک کرد حتا اگر پیرامونت را دیوارهایی به بلندا و ضخامت اوین فرا گرفته باشد.

    این روزها دیگر تنها در کوچه پس کوچه‌های شهرمان پرسه نمی‌زنم. دلم در میدان هفت تیر و انقلاب و جمهوری می‌تپد، در دستم شاخه گلی است تا به مادران داغدار این شهر نثار کنم.

      این روزها فقط تنهایی ابراهیم در بازداشتگاه سنندج بر دلم سنگینی نمی‌کند، دیگر برادران و خواهرانم تنها در زندان‌های سنندج و مهاباد و کرمانشاه نیستند، ده‌ها خواهر و برادر دربند دارم که با شنیدن فریادشان اشکم سرازیر می‌شود و با دیدن قیافه‌های رنجورشان و لباس‌های پاره‌شان بغض گلویم را می‌گیرد و بر خودم می‌بالم برای داشتن چنین خواهران و برادرانی.

   دیگر این شهر برایم آن شهر غریب و دلگیر با ساختمان‌های بلند و پر از دود و دم نیست، این روزها این شهر پر از ندا و سهراب شده، انگار پس از سال‌ها «پپوله آزادی»¹ در آسمان این شهر به پرواز درآمده و با مردم این شهر برای ترنمش هم آواز شده است.


فرزاد کمانگر

زندان اوین – چهاردهم آذرماه 1388

ادامه مطلب ...

کابوس یا رویا؟!!!

من نمی دونم چرا جریانات خوب رو میگن انگار یه خواب بود؟آخه من خیلی ازخواب دیدن بدم میاد حالا چه خوبش چه بدش,

وقتی رویا! می بینم از خواب که بیدار می شم ناراحتم که چرا خواب بود و مثلاً اگه واقعیت بود چی می شد و وقتی بدشه !وای کابوس یا خواب بد! واقعاً اعصابمو خورد می کنه اصلاً کل روزمو خراب می کنه و تا آخر روز یا شاید چند روز بعد هم رو اعصابم می مونه...  

حالا که من هم از خوبش بدم میاد هم ازبدش یه اتفاق جالب برام افتاد, دیشب یه خواب دیدم که هر چی فکر می کنم نمی دونم خوب بود یا بد! نه اینکه یادم نیاد خوابم چی بود,نه اتفاقاً همه رو خوب یادمه فقط هر چی فکر می کنم نمی تونم تفکیک کنم خوب بود یا بد فقط می دونم با چنان سردردی از خواب بیدار شدم که می خواستم سرکار نرم اما متاسفانه مجبور بودم برم  

دارم فکر می کنم که چرا همه چی,خوب و بد, بده؟؟؟ 

  

میشه لطفاً من دیگه خواب نبینم؟؟؟ 

 

متشکرم!

روزای بی سروری

قبلنا که سرورو داشتیم همه چی داشتیم,شاد بودیم خوش بودیم و می خندیدیم.با سرور همه چی عالی بود,تنبلیامون علافیامون نخوابیدنامون درس نخوندنامون و آخر سر باز خندیدنامون!وای که چقد خوب بود از اول هفته لحظه شماری تا آخر هفته که اگر احتمالاً سرور هوس کنه و دلش بخواد پاشه بیاد پیشمون و... 

بشینه باز قر بزنه و قر بزنه و از زمونه شکایت بکنه واز دست خودش ناراضی باشه و خودش و سرزنش کنه و ما بشینیم دلداریش بدیم و تاکید کنیم تو خوبی باور کن تو خوبی.آخر سرم مثل همیشه باورش نمی شد و می گفت ولش کن بابا بیاین بشینیم بخندیم و باز خندیدنای با مورد و بی مورد شروع می شد.خیلی سرور خوبه,باهاش خیلی میشه خوش گذروند!وای خدا چقد دلم برا سرور تنگ شده ه ه ه ه ه 

حالا هی ما دلمون برات تنگ بشه هی تو بشین تو خونه و عین... از پوسته ت نیا بیرون.بیا دیگه سرور

یاد بچه گیها بخیر...

خیلی بدجور دلم هوای بچه گیامو کرده اون وقتا که همه دور هم بودیم ,اون وقتا که کسی جایی نرفته بود, اون وقتا که همه با هم خوش بودیم ته دلمون فقط آرزوهای کوچیکی بود که خیلی راحت دست یافتنی بودن و چقد رسیدن به این آرزوها خوشحالمون میکرد,تا چند وقتی دیگه چیزی از خدا نمی خواستیم و باز یه آرزوی کوچیکه دیگه 

دلم برا اون وتا که همه دور سفره 5 نفریمون می شستیم و حرف میزدیم و حرف می زدیم ومی خنندیدم و واقعاً بهمون خوش می گذشت و بعد شام سرمست و شاد اگه حوصله ای بود می رفتیم سر درس و اگر نه تشکیل جلسه جهت تصمیم گیری که کجا بریم یا اینکه به کی زنگ بزنیم که بیاد خونه مون و حالا بشینیم همه با هم بخندیم و خوش باشیم تنگ شده. 

بعضی وقتام چی میشد؟بله دعوا,سر یه چیزی دعوا میشد و تا جیغ مامان در بیاد ما پشیمون بشیم یه ذره دیر میشد چون معمولاً دو طرف مقصر محسوب میشدن و اگر یکی از طرفین دعوا جناب ته تغاری بودن, صد در صد مقصر طرف دیگه ی دعوا بود و یک کتک احتمالی که بستگی به مود مامان داشت!!!ولی ما دو تا کوچیکا کمتر کتک می خوردیم خواهر بزرگه هم که معمولاً در میرفت و میشه گفت بیشتر کتکارو داداش بزرگه می خورد با استناد به این فرموده خودش که بالاخره باید کتکه رو بخورم(و اصلاً این صحت نداشت چون مامان خیلی زود آروم می شد هو جریان به پایان می رسید)نشسته و چمباتمه زده یه دل سیر نوش جان می کرد.وای شبای زمستون,خدایا چقد اون شبا خوب بود چقد اون با هم بودنا حال میداد,همه تو آشپزخونه دور بخاری جمع می شدیم و مشغول تماشای تلویزیون و خوردن تخمه های دست ساز مامان که جو رو خیلی شیرین تر میکرد.کاش اون موقع بیشتر قدر لحظاتو میدونستم شاید اگ می دونستم روزایی میاد که برا دور هم بودنمون باید حتماً مناسبت یا بهونه ای باشه حتماً بیشتر قدرشو میدونستم.شبایی که اون زمان هر شبه من بود الان فقط سالی چند بار اتفاق میفته,تا 5 نفر از 5 جای مختلف بخوان جمع شن واقعاً سخته...الان خیلی چیزا دارم که اون زمان نداشتم و شاید خیلی آرزوی داشتنش تو دلم بود اما من همون زمانارو میخوام همه اون چیزایی رو که الان دارم واون موقع نه نمی خوام مخصوصاً غم غصه شو,چون الان یه عالمه  بیشتر از هر چیز غصه دارم که اون زمان نداشتم هیچ چیزشو نمی خوام هیچ چی!زمستونه و همه جا سرد,در واقع همه جا و همه کس سرد!وای خدا چقد دلم هوای بچه گیامو کرده...

از ادعا تا واقعیت

همه الان روشنفکر شدن!یا لااقل ادعای شدید روشنفکریشون میشه و چی؟آدمای روشنفکر به شدت ادعای کمونیستی دارن اما آدم هرچی دورو برش میبینه برخلاف این ادعاس یعنی نه تنها برخلاف بلکه دورو برمون پر مسائل غیر انسانیه یه چیزایی که واقعا دل آدمو به درد میاره,آدم ازهمه که انتظار نداره ولی متاسفانه الانا دقیقا ادعا و کمونیسم رابطه عکس دارن و جالب اینجاست که بیشتر کسانی که تحت سلطه و زیر دست بودن دارن جبران میکنن یا در واقع دارن عقده خالی میکنن!!!به قول پلنگ تنهامون که امروزدلش از یکی از مدیرا خیلی پر بود یارب روا مدار که گدا معتبر شود گر معتبر شود ز خدا بیخبر شود.چقد الان همه از خدا بیخبرن...به امید فرداهایی بهتر 

اینجا کجاست...

دیروز تو تاکسی نشسته بودم,داشتم با گوشیم ور میرفتم راننده خیلی مودبانه با جمله"این روزا خطا خیلی خرابه"بحثو شروع کرد.یه ذره به این درو اون در زد آخر سر پرسید عذر میخوام خانم تلفنایی که کنترل هستن جریانشون چه جوریه؟؟؟... 

با اضطراب تلخی که تو صداش موج میزذ گفت که میگن تلفن من چون این- رو بین IR وMCI رو نداره میگن کنترله!!!!!!!!! 

یاد کتاب 1984 افتادم,واقعا اینجا کجاست؟!!!

بازم سلام

سلااااااام بازم سلام, یه سال و اندی پیش من یه سری زدم و رفتم اهاااااا حالا بازاومدم.خوب الان اگه میخواین بدونین چی باعث شد که من برگردم باید بگم که شخصیت جالب این داداشم بود.گیر میده ها این.ما یه بار تو تلویزیون دیدیم که یه عقاب یه بزمجه رو نشون کرده بود بزمجهه با سرعت نور داشت میدویید...خب از اون روز تا حالا این به عالم وآدم اینو اطلاع داده,سرعت دویدن بزمجه,منم گفتم اینجا بنویسم که اگر وقت کردین برین ببینین بد نیست.(اطلاع رسانی عمومی)

من اومدم

فعلا داشته باشین که من اومدم 

می بینمتون