بر من چه می گذرد؟

نمیدانم بر من چه می گذرد فقط میدانم من همانی نیستم که بودم و دوست داشتم باشم.من همان دختر جوان ... نیستم که رویای کودکی دخترکی سرزنده و شاداب بود که همه چیز را زندگی میدید و زندگی را همه چیز!من همان دختر شاداب و سرزنده ای نیستم که دخترک بازیگوش و سرخوش فارغ از هر غمی در ذهن کوچک خود ترسیم می کرد و با رویای رسیدن به این آرزو روزها را سپری می کرد!من همان تندیسی هستم که دخترک پر شر و شور  و پویا,نا آشنا با واژه های خستگی وناامیدی در ذهن کوچکش با او صحبتها می کرد و برای آینده اش نقشه می کشید؟؟!نه من آن دختر,  آن رویا , آن تندیس ذهن دخترک نیستم خنده های من همان قهقهه هایی نیست که همیشه و همیشه از ته دل بود و با هر قهقهه دردی به فراموشی سپرده می شد و حس شیرینی زندگی را با تمام وجود لمس میکردم ,گریه های من دیگر بهانه های کودکانه ای نیستند که با یک عروسک نه چندان زیبا یا یک شلوار خانگی چند صد تومانی فراموش شوند بلکه ضجه هایی هستند که فقط زمانیکه خسته و مانده ازهمه چیزو همه کس به دنبال مرهمی هستم به دادم می رسند و مانند ابر بهار یا شاید ابر پاییز, سرد و بی حس صورتم را خیس می کنند و شاید هیچ چیز نمی تواند این بهانه را فرونشاند.اینها همه حس های نا آشنا یا شاید آشناتر از هر چیز هستند که همراه همیشگی زندگیم هستند تا هر لحظه یادم باشد که من همان نیستم.من خوشم و می خندم اما من آن نیستم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد