خنده بازار!

به یارو می گن اینجا چیکار می کنی؟میگه پس کجا چیکار کنم؟!!!  

و.....ه وه وه وه و.................ه وه وه وه چقققققققققققققققد خندیدم

عاقل باش و پند گیر!

پند اول
بوقلمونی، گاوی بدید و بگفت: در آرزوی پروازم اما چگونه؟ ندانم‎.
گاو پاسخ داد: گر ز تپاله من خوری قدرت بر بالهایت فتد و پرواز کنی‎.
بوقلمون خورد و بر شاخی نشست‎.
تیراندازی ماهر، بوقلمون بر درخت بدید‎.
تیری بر آن نگون بخت بینداخت و هلاکش نمود.

نتیجه اخلاقی: با خوردن هر گندی شاید به بالا رسی، لیک در بالا نمانی‎

پند دوم
گنجشکی از سرمای بسیار قدرت پرواز از کف بداد و در برف افتاد‎.
گاوی گذر همی کرد و تپاله بر وی انداخت‎
گنجشک ز گرمای تپاله جان بگرفت و به آواز مشغول شد‎
گربه ای آواز بشنید، جست و گنجشک بدندان بگرفت و بخورد‎

نتیجه اخلاقی‎:
هر که گندی بر تو انداخت، حتماً دشمن نباشد‎
هر که از گندی بدر آوردت، حتماً دوست نباشد‎
تا درگند دست وپا میزنی، دهان بربند وخاموش باش.


پند سوم
خرگوش از کلاغی بر سر شاخه پرسید‎ که آیا من نیز میتوانم چون تو نشسته ، کار نکنم؟‎
کلاغ پاسخ داد: چرا که نه‎؟
خرگوش بنشست بی حرکت‎
روباهی از ره رسید و خرگوش بخورد‎

نتیجه اخلاقی
لازمت ِ نشستن و کار نکردن، بالا نشستن است‎


پند چهارم
برای تعیین رئیس، اعضاء بدن گرد آمدند
مغز بگفت که مراست این مقام که همه دستورات از من است‎
سلسله اعصاب، شایستگی ریاست از آن خود خواند‎ که منم پیام رسان به شما ، که بی من پیامی نیاید‎.
ریه بانگ بر آورد‎: هوا، که رساند؟ من،... بی هوا دمی نمانید، پس ریاست مراست‎.
و هر عضوی به نحوی مدعی‎.
تا به آخر که سوراخ مقعد دعوی ریاست کرد‎.
اعضاء بنای خنده و تمسخرنهادند و مقعد برفت و شش روز بسته ماند‎.
اختلال در کار اعضاء پدیدار گشت‎.
روز هفتم، زین انسداد جان ها به لب رسید و سوراخ مقعد با اتفاق آراء به ریاست
رسید‎. 

 

نتیجه اخلاقی‎: چون لازمت ریاسَت، علم و تخصص نباشد، هر سوراخ مقعدی ریاست کند.

هوای عالی زندگی عالی!

چهارشنبه عصر راه افتادیم به سمت شمال.خیلی دلم نمی خواست برم تا حدودی توفیق اجباری بود داییم از فرررررنگ برگشته گفتیم یه دور بچرخونیمش.خلاصه اینکه با بی حوصلگی کامل راه افتادم که اصلاْ بی دلیل نبود اما چه بسا گفتن دلایل به دلایل امنیتی صحیح نیست و از شما می خوام که بدون دلیل از اینجانب پذیرا باشید.خلاصه اینکه ۲ ساعتی از مسیر طی شده بود و من همچنان توی صندلی لول می خوردم که به ناگاه حس کردم بااااید از زندگی لذت ببرم و این چنین شد که ما از مسافرت شمالمان بسسسسیار لذت بردیم و پر از انرژی مثبت شدیم.سعی می کردم تا جایی که می تونم از کنار دریا لذت ببرم و بیشتر وقتم رو روی شنهای ساحل بگذرونم چرا که بنده به شدت علاقه مند نگریستن به بیکران دریا می باشم.سرور ازم خواست در حضور دریا براش از خدا یه چیزایی بخوام و من این کارو کردم.یکی از شبا بیشتر از یه ساعت کنار ساحل با سرور صحبت کردم خیلی خوشحال شدم از صحبت کردن باهاش و خیلی ناراحت که نیستش,کل مسافرت من حسرت نبودن این سه تا کله پوک(سرور و نگار و هانا)رو خوردم که اگر بودن چققققدر بیشتر بهم خوش می گذشت و چقدر جای خالیشونو حس کردم.دایی بدجور باورش شده متولد اروپاس!!!!!!!موندم چه جوری حرف زدنش یادش مونده!هر بار که دایی یه تیکه اروپایی می پروند قشنگ جای خالی نگارو حس می کردم که هیچی در اون لحظه جاشو پر نمی کرد

خلاصه جمعه ظهر به سمت تهران راه افتادیم تو جنگل هم دلی از عزا درآوردم ای که بهم خوش گذشت تو جنگل ای که خوش گذشت.اره خودمم می دونم خیلی ندید بدیدم ولی آخه خیلی وقت بود شمال نرفته بودم 

11 شب رسیدم خونه اما دیدن بچه هام کم از ذوق شمال نداشت یعنی در واقع خرذوق شدم. 

حالا ...خاطرات شمال محاله یادم بره          اون همه شور و حال محاله یادم ب....ره 

خداییش خودمونیم دستی دارم تو جواد خونیااااا. 

 

پ.ن.1 :دیشب با بجه ها رفتیم تئاتر "بیا با من بخون" رو دیدیم یعنی هر چقدر از محشریش بگم نمی تونین درک کنین به مدت 5/3 ساعت تمام و بدون وقفه من خندیدم آی خندیدم آی خندیدم جاتون خالی.اجراش تو سینما آزادیه خواستین درک کنین من چی می گم حتماً برین ببینین.  

 

پ.ن.2:یه مدتیه یه ذره سردرگمم هرچیم فکر می کنم به جایی نمی رسم.دوس دارم هر چه سریع تر این وضعیت تموم شه