بر من چه می گذرد؟

نمیدانم بر من چه می گذرد فقط میدانم من همانی نیستم که بودم و دوست داشتم باشم.من همان دختر جوان ... نیستم که رویای کودکی دخترکی سرزنده و شاداب بود که همه چیز را زندگی میدید و زندگی را همه چیز!من همان دختر شاداب و سرزنده ای نیستم که دخترک بازیگوش و سرخوش فارغ از هر غمی در ذهن کوچک خود ترسیم می کرد و با رویای رسیدن به این آرزو روزها را سپری می کرد!من همان تندیسی هستم که دخترک پر شر و شور  و پویا,نا آشنا با واژه های خستگی وناامیدی در ذهن کوچکش با او صحبتها می کرد و برای آینده اش نقشه می کشید؟؟!نه من آن دختر,  آن رویا , آن تندیس ذهن دخترک نیستم خنده های من همان قهقهه هایی نیست که همیشه و همیشه از ته دل بود و با هر قهقهه دردی به فراموشی سپرده می شد و حس شیرینی زندگی را با تمام وجود لمس میکردم ,گریه های من دیگر بهانه های کودکانه ای نیستند که با یک عروسک نه چندان زیبا یا یک شلوار خانگی چند صد تومانی فراموش شوند بلکه ضجه هایی هستند که فقط زمانیکه خسته و مانده ازهمه چیزو همه کس به دنبال مرهمی هستم به دادم می رسند و مانند ابر بهار یا شاید ابر پاییز, سرد و بی حس صورتم را خیس می کنند و شاید هیچ چیز نمی تواند این بهانه را فرونشاند.اینها همه حس های نا آشنا یا شاید آشناتر از هر چیز هستند که همراه همیشگی زندگیم هستند تا هر لحظه یادم باشد که من همان نیستم.من خوشم و می خندم اما من آن نیستم...

دوشنبه

 خدایا شکرت ...  

امروز دوشنبه س...

تا دوشنبه

دیشب با مامانم صحبت کردم نمی دونم چرا احساس کردم می خواد یه چیزیو ازم قایم کنه آخر سر به خاطر اصرارای خیلی زیاد من گفت دکتر رفته و دکتر براش آزمایش نوشته یه چرت و پرتاییم از زبون دکتر گفت ولی آخر سر گفت که چیز خاصی نیست قراره دوشنبه جواب آزمایشامو بدن,ولی نمی دونم چرا هر بار که بهش فکر می کنم حس خیلی بدی دارم شاید به خاطر اینه که مامان خیلی بد بهم گفت جریانو ولی خدا کنه چیز خاصی نباشه,وای خدا کنه هر چه سریع تر دوشنبه بشه.

کاش خودم بودم

همیشه بزرگترین آرزوم این بوده که خودم باشم و مجبور نباشم همیشه و برای همه چی خودم رو سانسور کنم اما حیف که تا اینجام نمیشه منم که جایی نمی خوام برم!

شینم ده وی

دایه گیان 

دایه  گیان  بگری  له سه ر  خاکم  که وا  شینم  ده وی

زور  بگریه  دایه  گیان  فرمیسکی  خوینینم  ده وی

من  گولی سه د  ئارزووی  ژینم  له خاکا خه و تووه

خاکی مه یدانی خه بات  ره نگینی  خوینی من بووه

دامه نیشه  دایه  گیان  بو  هاتنی  من  چاوه ری

دلنیا به ‌‌‌ِ به سیه تی ِ بو  دنگی  درگا  مه گره  گوی

دایه گیان سویندم به فرمیسکی  گه ش و  ئیشی  دلت

دایه گیان سویندم  به  جه و رو  مه ینه تی  بی حاسلت

من ده میکه جه رگی سوتاندووم  هه ناسه ی  سه ردی  گه ل

دلپری کردووم خه می  ده سکورتی  و  ره نگ  زردی  گه ل

من کوری  کوردم  شه هیدی  ریی  خه باتم  دایه  گیان

کوتری  خوینین  په ری  باخی  ولاتم  دایه  گیان

هه ر  وه کوو  بیگانه یی  دلپر  له  ناکامی  و  گری

له م  هه موو  ده سته  نه بوو  ده ستی ِ که  بی و  ده ستم  گری

من  له شاری خوم  غه ریب  و  بو  هه موو  بیگانه  خوم

کوتری  کوژراوی  ریگای  لانه  خوم  ِ بی لانه  خوم

دایه  گیان  بگری  له سه ر  خاکم  که وا  شینم  ده وی

زور  بگریه  دایه  گیان  فرمیسکی  خوینینم  ده وی

دایه  گیان  ئه و  کیژه  وا  ئه تویس  به  بووکی  تو  ببیت

خوت  بده  پیشانی  جاری  با  به  بووکی  تو  ببیت

تا کوو  بتبینی  که  ره شپوشی  له  سه ر  تا  پاته وه

به لکوو  بروا  دلنیا  بی و   من  له بیره و  باته وه

دایه  گیان  بگری  له سه ر  خاکم  که وا  شینم  ده وی

 زور  بگری  دایه  گیان  فرمیسکی  خوینینم  ده وی  

 

 

نمی دونم ناخواسته این شعر رو به چند تا مادر تقدیم کردم...

                                                      

شاید من بد هستم!

هر روز صبح خبر! 

خبر خبر خبر,همیشه منتظریم بشنویم اون چیزایی رو که دلمون نمی خواد اما باز منتظریم و محکومیم به شنیدن,و با وجودی که هر بار هر کدوم از این خبرا تنمونو می لزونه اما باز منتظریم چون می دونیم که راه درویی نیست و ما محکومیم به شنیدن! 

شایدم البته من بدم که فک می کنم همه خبرا بدن؟!چون هنوز کسی از گرسنگی نمرده و اگرم مرده من هنوز بی خبرم!و من هنوز زنده م  پس چرا قر می زنم و می گم گرونیه؟؟؟تازه  هنوز که هیچکدوم از دورو بریای  من اخراج نشدن و خونواده ای به خاطر گرسنگی از هم نپاشیده ! پس چرا فک می کنم فرت و فرت کارگر و کارمند در حال اخراج شدنن؟! یا شاید من این روزا یه ذره خیلی خوابم! 

هنوز کسی تو خیابون به من حمله ور نشده که بگه "خانم روسری تو درست کن" بقیه هم به من چه!پس چرا فک می کنم اوضاع نا امنه!!نمی دونم ... 

و درسته که جلوی  چشمام تو خیابون تیراندازی شده و شاید خیلیا جلوی چشام پرپر شدن شاید وطنم الان فلسطینی دیگر است ولی هنوز کسی به من تیراندازی نکرده و من سنگ و چماقی به سمت کسی پرت نکردم که فک کنم اینجا...!پس شاید من بد فکر می کنم! 

شاید من فکر می کنم که ادما حق دارن زندگی کنن و اعدام حق آدما نیست!شاید آزادی و آزاد زیستن ماورای نیاز انسانیه ومن پر ادعام! 

اما نه شاید من بچه خوب و حرف گوش کنیم که بله چشم گفتنم زیاده!شاید شاید! 

امروز صبح یکی از بچه ها گفت حکم اعدام 9 نفر تائید شده,خدایا خودت کمک کن.

خانم ها و آقایان

اینارو تو گوشیه یکی شنیدم که به نظرم جالب اومد ببینم نظر شما در جایگاه یه خانم یا یه آقا چیه. 

آقایان اساساْ یه احتیاجات خود توجه دارن خانم ها به احساسات خود! 

 

آقاان اساساْ در مقوله تقلب مهارت دارن خانم ها در مقوله تقلید! 

 

آقایان اساساْ در جوانی خودخواه در پیری مهربان می شوند ولی خانم ها در جوانی مهربان در پیری  خودخواه  می شوند!  

   

آقایان با مسائل مالی به صورت داینامیک و جاری برخورد می کنند ودوست دارن پول رو بندازن به جریان اما خانم ها به صورت ایستا و راکد با مسائل مالی برخورد می کنند!  

 

آقایون در زمان عاشق شدن انرژی شون ۹/۱ درصد افزایش می یابد, سرحال و قبراق می شوند اما خانم ها در زمان عاشق شدن افت تمرکز و انرژی می گیرند و انرژی شون به 33% می رسد. 

...  

 

و جالب این بود که در مورد بنده صد در صد برعکس یا اشتباه بود حالا در مورد شما نمی دونم؟!!!البته این که من در جوونی مهربونم صدق می کرد ولی به محض اینکه یه ذره سنم بره بالا باز اینم برعکس می شه

خدا

.... 

و خدایی که در این نزدیکی است 

لای این شب بوها 

پای آن کاج بلند 

.... 

 

 خدا جون میشه یه کم بیای نزدیکتر؟!آخه فک کنم من یه ذره از این نزدیکیا دورم کاج و شب بوییم دورو برم نمی بینم!تو یه ذره بیا جلوتر ببینمت!

اشتباه

اشتباه کردم؟!!! 

نمی دونم فقط می دونم حس خوبی ندارم. خدایا به امید تو

شاید بشه...

وای خدا کنه که بشه... 

اگه نشه چی؟ 

شاید بشه! 

تو میگی می شه؟

یه روز عالی!

دیروزخیلی روز خوبی بود, انقد خوب که الانم خوشحالم.ناهار رفتم بالا گلمر گفت داداشت داره میاد, اولین خبر خوب!نشستیم با هم ناهار خوردیم و خیلی بهم حال داد.  

بعد از ظهر رفتم یه سر پیش ندا,  بیشتر از اون چیزی که فک می کردم آروم شدم آخه ندا عالی صحبت می کنه و خیلی خوب بلده آدمو آروم کنه.با ندا که خداحافظی کردم  حس خیلی خوبی داشتم, یه آرامش که مدتها بود دنبالش بودم. 

می خواستم برم خونه که فهمیدم سامان و نگار میدون ولی عصرن,به اونا ملحق شدم و داشتیم قدم زنان تو بلوار کشاورز پیشروی می کردیم که نگار گفت کافه بر و بکس داش سلیمان اینجاست!خب این دیگه عالی می شد .خیلیا اتفاقی مسیرشون افتاده تو اون کافه ولی من عمراً اتفاقی اونجارو پیداش نمی کردم!خلاصه رفتیم تو مجتمع و با تردید تا انتهاش رفتیم که یهو یه کافه هویدا شد,تو کافه از پشت سر سلیمانو دیدم,با وجودی که سامان و نگار گفتن اشتباه کردم ولی رفتم تو و دیدم خودشه,داداش نطلبیده واقعاً مراد بود و خیلی از مرادم اون ورتر!قهوه تلخی که از دست سلیمان خوردم شیرین ترین نوشیدنی دیروزم بود! تازه واقعاً کافه قشنگی بود شمام وقت کردین برین ببینین,کافه پراگ  تو بلوار کشاورز. 

خلاصه هیچی رفتیم خونه و گوشیمو روشن کردم اس ام اسه سرورو دیدم که می خواست باهام صحبت کنه,وااااااااااااای دیگه عالیه,به سرور زنگ زدم کلی خوش و بش و حال و احوال و هر هر و کر کر و از این صحبتا!وای خدا چقد دلم برا سرور تنگ شده کاش می شد سرور همیشه باشهآخه سرور یعنی خنده شادی و خوش بودن... 

خلاصه اینکه خیلی روز خوبی داشتم و واقعاً با روحیه خوبی خوابیدم. 

امروزم که الحمدالله روزم خوب شروع شد... 

می خواهم انسان باشم!

خسته شدم از بس جنس دوم باشم، تحت نظر باشم، زیر ذره بین باشم، بازخواست بشم،

برا همه چی جواب پس بدم،برا لباس پوشیدنم، آرایش کردنم، بیرون رفتنم، کجا رفتنم، کی رفتنم، کی اومدنم،چرا رفتنم، با کی رفتنم، صحبت کردنم، خندیدنم، گریه  کردنم و هر کوفتی نشون بده من یه آدمم! 

آخه میدونین من یه زنم و نباید یه لباسی بپوشم که تنگ باشه، کوتاه باشه، رنگ رنگی باشه نکنه خدای نکرده تو مملکت اسلامیمون یکی از آقایون مسلمون و چشم پاک ناخواسته چشمش بیفته به من و گوش شیطون کر بهم نظر کنه! 

نباید آرایش کنم چون احتمالآچشام وحشی بشه یا لبام تحریک امیز بشه یا گونه هام برجسته بشه و دل یکیو ببرم! 

باید مشخص کنم کجا می رم چون من یه زنم و میدونین دیگه هرجایی نمی تونم برم دیگه آخه بعضی اماکن کاملاً مردونه س و من باید سعی کنم یه مجلس زنونه جایگزین پیدا کنم و برم.بعضی جاها ظرفیت می خواد از کجا معلوم من داشته باشم و گند نزنم!!! 

  

وای مواظب باشم جایی که می رم سربسته نباشه  مخصوصاً اگه خدای نکرده با یه نامحرم باشم البته شاید ما فقط بشینیم و صحبت کنیم ولی بقیه که اینو نمی دونن و شاید راجبمون بد فک کنن دیگه! انظار عمومی مهمتر ازاصل جریانه،اینو همیشه یادت باشه.

صبح زود اصلاً وقت مناسبی برا بیرون رفتن نیست آخه نیست یه زنم خطر خیلی در کمینمه برادرای حکومتیم که همه مسئول و غیرتی،شب دیر وقتم که هیچی دیگه واویلاس! 

خیلی باید مواظب باشم با کی می رم بیرون،به هر حال مملکت اسلامی دوست و همکلاسی و آشنا و همکار و از این جور مسائل براش هضم شدنی نیست،خب حقم داره اینهمه دختر تو جامعه س چه معنی داره من با یه پسر دوست یا همکار باشم؟ 

می گه آخه طرف خواستگارمه می خوایم همدیگرو بشناسیم!نه دیگه نشد شما نامحرمین و نظرتون حرامه!راس میگن دیگه برو صیغه کن که خیال همه راحت شه دیگه،یک عمل کاملاً منطقی و انسانی و اخلاقی و اسلامی! 

مواظب باش وقتی بیرونی حالا با هر کسی،فک نکن چون با بابات بیرونی هر طور که میخوای میتونی برخورد کنی،نه عزیزم ببین تو یک زنی و صدای خندیدنت یا خدای نکرده گریه کردنتو نامحرم نباید بشنوه آخه میدونی دیگه حرامه!  

 نری یه جایی حقتو طلب کنی و مثلاْ فک کنی داره بهت ظلم میشه!همینه که هست آگه بابات چیزی براتون جا میذاره شکمتو صابون نمالی ها نصف داداشت حق توئه،خب آخه تو میبریش تو خونه پسر مردم اما داداشت از نسل باباته! 

اگه احتمالاً دیدی جلو چشت یکی رو کشتن سعی کن تا قاتل کارش تموم نشده فوراً یه مرد پیدا کنی بیاد اون چیزی که تو داری می بینیو ببینه آخه میدونی دیگه، تو دادگاه تو نصف آدمی  پس شهادتت قبول نیست بیخود دیدی می خواستی نبینی . 

سعی کن هیچ وقت زیر ماشین نری یا کسی نکشتت آخه چیزی به بازمونده هات نمی رسه، سعی کن داداشتو بفرستی که به همتون پول خوبی برسه!  

ای بابا خیلی غلطاس که من نمیتونم بکنم و دلم میخواد اخه من یه زنم.ولش کن بابا من باز رفتم تو تخیلات بی خیال. 

اما یادت باشه اگه خواستی اینارو بخونی سعی کن  آروم بخونی کسی نشنوه ها چون صدات دربیاد محکومی به طرفداری از کمپین یک میلیون امضا و اینم فاجعه س. 

بشین و زندگیت بکن این چرندیات چیه سر هم کردیو وقت همه رم گرفتی!

یادت همیشه با منه

دو سال پیش تو این روزای سرد زمستون,یه شب وقتی که شاد وسرخوش,فارغ ازهر غم و غصه ای در حال استراحت بعد از درس خوندن بودیم و صدای قهقهه هامون گوش فلک رو کر میکرد و داشتیم  با گرمای دلامون تو فضای خواستنی  اتاقمون از سرمای بیرون لذت می بردیم ساعت 12 شب  یه خبر فاجعه بار  کل زندگی منو به هم ریخت و تبدیل شد به بدترین حادثه زندگی من! 

هم اتاقیم تصادف کرد و ما رو با همه خاطرات قشنگش تنها گذاشت. 

منو به هم ریخت,داغونم کرد,آرامشمو گرفت و کابوس شب و روزم شد.وای خدا چه فاجعه ای. 

آیا از این بدترم ممکنه؟؟شکرت خدا جون شکرت که سنورو آفریدی که من به حقانیت وجودت ایمان بیارم... 

سنور نازم 

هنوز رفتنتو باور نکردم و هیچ وقت نمی خوام باور کنم.با وجودی که فقط چند ماه با من بودی فهمیدم که بودن تو یعنی بودن تمام خوبی ها,پاکی ها,مهربونی ها و همه چیزای خوب دنیا. 

تو یه فرشته بودی به خدا تو یه آدم عادی نبودی,آخه مگه  یه آدم چقد میتونه خوب باشه؟ 

می خوام بگم فرشته ای که همیشه حس کنم کنارمی و بودنت بهم حس زندگی بده. 

دیر فهمیدمت سنور خیلی دیر! 

کاش اون وقتا می دونستم خدا چه لطفی در حق من کرده اما... 

حالا  من موندم و حسرت یه بار فقط و فقط یه بار دیدن دوباره تو حتی اگه تو خوابم باشه... 

فقط به امید دیدن دوباره تو دنیای پس از مرگ رو میخوام باور کنم چون تنها جایی که میتونم ببینمت شاید اون جا باشه! 

 

شیرین ترین و تلخترین خاطره زندگیم همیشه به یادتم. 

 

یادتو از من نگیر و اگر تونستی هرزگاهی به خوابم بیا. 

                                    

                               با تمام وجود می طلبمت

زمستان!

خیلی وقته زمستون رسیده اما هیچیش به زمستونا نرفته ,یه هوای گرم بدرد نخور بدون حتی یه دونه برف! واقعاً غم انگیزه آدم کل سال رو به امید اومدن زمستون باشه بعد اینجوری بخوره تو ذوقش و به امید دیدن یه دونه برف چشاش به اسمون خشک بشه! 

دیروز یه ذره برف اومد انقد ذوق کردم که می خواستم از پنجره بپرم بیرون اما نپریدم چون جرات نداشتم. 

بابا یکی بره یه نمازی بخونه بلکه یه برفی بیاد وای آخه اینم شد زمستوووووووووووووون

ئه گه ر ئه م جاره بیمه وه...

پیم خوش بوو ئیوه ش بزانن که ئه من ئاشقی ئه و هونراوه م ...

 

ئه گه ر ئه م جاره بیمه وه  

به یانیان وه ک به رخوله ییکی ساوا 

له ناو قه رسیلی پاراوه 

تل ده خوم و گیاییکی تفت تیر تیر ده جوم  

تا کفت دهبم 

پیو و به له کم له شه ونمی سارد هه لده سوم 

                                             

                                           ئه گه ر ئه م جاره بیمه وه  

 

ئه گه ر ئه م جاره بیمه وه  

وه ک په له  هه وریکی نه وی 

به سه ر کیلگه سه وزه کانا ده خولیمه وه 

وه ک شه نگه بی  

به سه ر چه م و زناره کانی کنارا شور ئه بمه وه

                                           

                                             ئه گه ر ئه م جاره بیمه وه 

... 

ئه گه ر ئه م جاره بیمه وه 

ناهیلم لاوان گول بچنن بو گولدانی مردووی سه ر میز 

فیریان ده که م که چوومه ژوان له به روکی کچانی ده ن 

پیش ئه وه ی بیانگرنه ئامیز 

                                     

                                           ئه گه ر ئه م جاره بیمه وه 

ئه گه ر ئه م جاره بیمه وه 

له گوی مه مکی هه ر کانیک  

قوومه ئاویک ده خومه وه  

گشتیان ده که م به دایکی خوم 

له هه ر ئه شکه وتیکا شه وی 

سهر وه گاشه به ردی ده که م  

گشتیان ده که م به لانکی خوم 

                                 

                                       ئه گه ر ئه م جاره بیمه وه 

                                 ئاخ ئه گه ر ئه م جاره بیمه وه... 

واژه ها بار حقوقی دارند!!!

 
 
 دیگر تنها کفش‌هایم مرا به این خاک پیوند نمی‌دهد
 
  نباید فراموش کنم؛ در این دیار واژه‌ها گاهی به سرعت برق و باد به زبان آوردن‌شان «جرم» می‌شود و گناهی نابخشودنی. لغزش قلم بر سفیدی کاغذ می‌تواند موجب «تشویش اذهان» شود و تعقیب به دنبال داشته باشد و به زبان آوردن اندیشه و افکار می‌تواند «تبلیغ» به حساب آید.

    همدردی می‌تواند «تبانی» باشد و اعتراض موجب «براندازی» شود. کلمات بار حقوقی دارند پس باید مواظب بود.

    نباید فراموش کنم که به چشمانم بیاموزم که هر چه را می‌بیند باور نکند، زبان همه چیز را بازگو نکند، آنچه هر شب می‌شنوم فریاد نیست، موج نیست، طوفان نیست، صدای خس و خاشاک است! که خواب از چشم شهر ربوده.

   نباید فراموش کنم که در شهر خبری از خط فقر و اعتراض و گرانی و بیکاری و بیداد و گرسنگی و نابرابری و ظلم و جور و دروغ و بی اخلاقی نیست. اینها واژه‌های دشمنان است.

   اما این روزها زیر پوست این شهر خبرهایی است که به شاعر واژه، به کارگردان سوژه، به نویسنده قلم، به پیر جسارت، به جوان امید و به ناامید حرکت می‌بخشد، این روزها گویا قلب جهان در این شهر می‌تپد، گویا گرینویچ دنیا تهران شده، تا مردم این شهر نخوابند خبری از خواب نیست و تا بیدار نشوند نیم کره ما رنگ روز به خود نمی‌بیند.

   این روزها نیازی نیست برای سرودن یک شعر دور دنیا راه بیفتی تا ببینی کجا قلبت به درد می‌آید یا کجا تراوش قلم به فریادت می‌رسد، برای گرفتن یک عکس دیگر نیازی به سرک کشیدن به فلان نقطه بحران زده دنیا نیست، برای خواندن یک آواز یا ساختن یک آهنگ نیاز به لمس درد و رنج مردم فلسطین و عراق و افغانستان نیست، نت و ضرب آهنگت را می‌توانی با ضربان قلب مادران نگران این شهر هماهنگ کنی، صدای سنج و طبل آن را همراه با فرود آمدن «چوب الف» بر سر و گرده این مردم هم وزن کنی.

    این روزها هوای تموز ناجوانمرده خزانی شده، حکایت بیابان کردن جنگل است، می‌توان همه چیز را دید حتا اگر «تلویزیون کور باشد»، می‌توان همه چیز را شنید حتا اگر «رادیو هم کر باشد»، می‌توان ناخوانده‌ها و نانوشته‌ها را از لای سطور سیاه روزنامه فهمید حتا اگر «روزنامه هم لال شده باشد»، می‌توان همه چیز را لمس و درک کرد حتا اگر پیرامونت را دیوارهایی به بلندا و ضخامت اوین فرا گرفته باشد.

    این روزها دیگر تنها در کوچه پس کوچه‌های شهرمان پرسه نمی‌زنم. دلم در میدان هفت تیر و انقلاب و جمهوری می‌تپد، در دستم شاخه گلی است تا به مادران داغدار این شهر نثار کنم.

      این روزها فقط تنهایی ابراهیم در بازداشتگاه سنندج بر دلم سنگینی نمی‌کند، دیگر برادران و خواهرانم تنها در زندان‌های سنندج و مهاباد و کرمانشاه نیستند، ده‌ها خواهر و برادر دربند دارم که با شنیدن فریادشان اشکم سرازیر می‌شود و با دیدن قیافه‌های رنجورشان و لباس‌های پاره‌شان بغض گلویم را می‌گیرد و بر خودم می‌بالم برای داشتن چنین خواهران و برادرانی.

   دیگر این شهر برایم آن شهر غریب و دلگیر با ساختمان‌های بلند و پر از دود و دم نیست، این روزها این شهر پر از ندا و سهراب شده، انگار پس از سال‌ها «پپوله آزادی»¹ در آسمان این شهر به پرواز درآمده و با مردم این شهر برای ترنمش هم آواز شده است.


فرزاد کمانگر

زندان اوین – چهاردهم آذرماه 1388

ادامه مطلب ...

کابوس یا رویا؟!!!

من نمی دونم چرا جریانات خوب رو میگن انگار یه خواب بود؟آخه من خیلی ازخواب دیدن بدم میاد حالا چه خوبش چه بدش,

وقتی رویا! می بینم از خواب که بیدار می شم ناراحتم که چرا خواب بود و مثلاً اگه واقعیت بود چی می شد و وقتی بدشه !وای کابوس یا خواب بد! واقعاً اعصابمو خورد می کنه اصلاً کل روزمو خراب می کنه و تا آخر روز یا شاید چند روز بعد هم رو اعصابم می مونه...  

حالا که من هم از خوبش بدم میاد هم ازبدش یه اتفاق جالب برام افتاد, دیشب یه خواب دیدم که هر چی فکر می کنم نمی دونم خوب بود یا بد! نه اینکه یادم نیاد خوابم چی بود,نه اتفاقاً همه رو خوب یادمه فقط هر چی فکر می کنم نمی تونم تفکیک کنم خوب بود یا بد فقط می دونم با چنان سردردی از خواب بیدار شدم که می خواستم سرکار نرم اما متاسفانه مجبور بودم برم  

دارم فکر می کنم که چرا همه چی,خوب و بد, بده؟؟؟ 

  

میشه لطفاً من دیگه خواب نبینم؟؟؟ 

 

متشکرم!